ایرانشهر ولوله بود. انفجار و خون و مرگ ؛ موج می زد. همان قصه قدیمی افراط. همان سناریوی همیشگی جنگ سنی و شیعه. استاد بامری را چطور پیدا کنیم؟ شماره تلفنی که از ایشان داریم بوق آزاد می زند اما آنطرف خط،کسی پاسخگو نیست! انجمن موسیقی هم گویا سالهاست از ایشان بیخبر است طوریکه حتا یکی از انجمنیها به ما میگوید: آقای بامری درگذشته است!
- یافتن ماشاالله بامری
شماره تلفن را بار دیگر با اختلاف یک رقم آخر الله بختکی میگیرم. جوانک مهربان بلوچ میگوید اینجا آژانس است. میگویم آقای بامری را میشناسی؟ زندهاند؟ جواب میدهد بله. بازنشسته اداره برق هستند. ردش را میگیریم. دامادش را «لیلا مرات» پیدا میکند. گویا در روستایی حوالی ایرانشهر بهسر میبرند. بالاخره شماره موبایل استاد و صدای مهربان و نازنینش که میگوید «آقای عابدیان جان؛ ما سرمان میشود ها…»
با سیامک نزدیک ترمینال ۴ مهرآباد هستیم. استاد نزول اجلال میکنند. تنهایی سرک میکشم میان مسافران. همه از بلوچستان میآیند اما لباس پوشیدنشان کم از پایتختنشینان ندارد. چشمم میخورد به آقای سیه چردهای با لباس سفید بلند بلوچی که کت قهوهای هم روی آن پوشیده است.کوتاه و جمع وجور! با سازی که لای پارچهای پیچیده و چمدانی کوچک. خودش است. دنیایی از ملودیهای زیبا… بامری است. همانکه در فرانسه کلی پیشمرگ دارد و در ایران گمنام است هنوز. با شوق تمام چمدانش را از دستش میگیرم و با هم نزد سیامک می رویم. سیامک روی استاد را میبوسد و سوار میشویم. بامری میگوید، مینالد از وضعیت نابهسامان موسیقی. از آقای درویشی و زحماتش میگوید. از پسرش داوود که خوب دهلک میزند. از اسپندار… از عهدیه که کاری از استاد را با شعر فارسی سالها پیش خواند…
- ماشاالله بامری در گروه رستاک
در تمرین رستاک ترانهای با نام «هال ٌهالو هالو» یادمان میدهد و اسم تکتک ما را لابهلای ترانه میگنجاند. ترانهای برای دامادها. در کنسرت همیشه قبل از اجرا این توضیح را میداد که جوانان رستاک هم که ماشاءالله همه دامادند… اسم من را هم همیشه میگفت: «رضا جان». بعضی از دوستان معترض بودند که از ریتم میافتیم؛ همان رضا خوب است، اما استاد کوتاه نیامد…آخرین بار هفتهی بلوچ بود که در تهران برگزار شد. اردبیهشت ماه شاید!
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !